نخود هر اش

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ ،
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺍﮔﻪ ﺗﺎ
3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ "
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ " :ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ
ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ "
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﺎ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ
ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ
ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ
ﻛﻨﻴﺪ " ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ
ﻧﮑﻨﯿﺪ ! ﺍﺻﻦ ﮐﻼ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ..
ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ؟ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪ :)))))
ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺕ

تفاوت را احساس  کنید

سه تا زن انگليسي، فرانسوي و ايراني با هم قرار ميگذارن که اعتصاب کنن و ديگه کارهاي خونه رو انجام ندهند تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يک هفته نتيجه کار رو به هم اعلام کنن. زن فرانسوي گفت: به شوهرم گفتم که من ديگه خسته شده ام، بنابر اين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه… خلاصه از اين جور کارها ديگه بريده ام. خودت يه فکري بکن، من که ديگه نيستم!
روز اول خبري نشد، روز بعدش هم همين طور. روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد در رختخواب. من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.زن انگليسي گفت: من هم مثل زن فرانسوي همون ها را گفتم و رفتم کنار. روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريد رو کاملا تهيه کرده بود، خونه رو تميز کرد و گفت کاري نداري عزيزم؟ منو بوسيد و رفت.
زن ايراني گفت: من هم مثل شما همون حرف ها رو به شوهرم گفتم. روز اول چيزي نديدم، روز دوم هم چيزي نديدم. روز سوم هم چيزي نديدم... شکر خدا روز چهارم يه کمي تونستم با چشم چپم ببينم!

زود قضاوت نکنید!!

معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانيت شقيقه هاش ميزد،توي چشمان سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس، دفترتو سياه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو مياري مدرسه ميخام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک جونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مريضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن... اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که از گلوش خون نياد...اونوقت ميشه واسه خواهرم شير خشک بخريم که شب تا صبح گريه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يک دفتر بخره که من دفتراي دادشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول ميدم مشقامو... معلم صندليش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشين سارا... کاسه اشک چشم معلم که روي گونه اش خالي شد... روي تخته سياه نوشت: زود قضاوت نکنيد 

پیشنهاد خاک بر سری...



مردي توي کوپه قطار با يک خانم غريبه همسفر بوده..
شب خانمه ميره تخت بالايي ميخوابه و مرده تخت پاييني..
نصفه شب خانمه ميگه: سردمه، کاش شما ميتونستي ميرفتي از مأمور قطار برام پتو ميگرفتي..
مرده ميگه: ميخواي خانم امشب فرض کنيم زن و شوهر هستيم تا هردومون گرم شيم؟ خانومه که همچين بگي نگي از پيشنهاد بدش نيومده بوده ميگه: باشه حاضرم..
مرده ميگه: پس پاشو خودت برو پتو بگير، براي منم يه چايي بيار....


شادي روح آدم منحرف صلوات

قضاوت...


ﻣﺮﺩﯼ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻼﺑﯽ ﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ
ﺧﺎﻧﻪ
ﺷﺎﻥ
ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ , ﺩﻭﻣﯽ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ , ﺳﻮﻣﯽ ﺩﺭ
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﻭ ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﭘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ
ﺍﺳﺎﺱ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﻨﻨﺪ .
... ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺧﺖ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩ , ﺧﻤﯿﺪﻩ ﻭ
ﺩﺭ ﻫﻢ
ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ .. ﺩﺭﺧﺘﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﻪ
ﺑﻮﺩ ﻭ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﮑﻔﺘﻦ .....
ﭘﺴﺮ ﺳﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ .. ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ
ﺷﮑﻮﻓﻪ
ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ .. ﻭ ﺑﺎﺷﮑﻮﻫﺘﺮﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺍﯼ
ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﺎﺑﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ .
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ !!! ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻟﻐﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﺑﺎﺭ ﺍﺯ
ﻣﯿﻮﻩ
ﻫﺎ .. ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺯﺍﯾﺶ !
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯿﺪ ,
ﺍﻣﺎ ﻫﺮ
ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻓﺼﻞ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ
ﺍﯾﺪ !
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ
ﯾﮏ ﻓﺼﻞ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ : ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ
ﻟﺬﺕ , ﺷﻮﻕ
ﻭ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎ
ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ, ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻓﺼﻠﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ” ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ” ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻮﯾﺪ , ﺍﻣﯿﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎﯾﯽ ”
ﺑﻬﺎﺭ
, ” ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ “ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ” ﻭ ﺑﺎﺭﻭﺭﯼ “ ﭘﺎﯾﯿﺰ ” ﺭﺍ ﺍﺯ
ﮐﻒ ﺩﺍﺩﻩ
ﺍﯾﺪ !
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﯾﮏ ﻓﺼﻞ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ
ﺗﻤﺎﻡ
ﻓﺼﻠﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﻨﺪ !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻓﺼﻠﻬﺎﯼ ﺩﺷﻮﺍﺭﺵ ﻧﺒﯿﻦ ؛
ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻬﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻦ : ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ
ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﺳﻨﺪ !!!

داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی!


خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات...
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…

ادامه نوشته

عروسک بافتنی


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد 
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام 

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

هیچوخت زود قضاوت نکن

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت

داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."