باد چنان می وزد که انگار برای دیدن کسی شتابان می دود... کسی که چندی است چشمان باد رویش را ندیده ؛ کسی که دستان باد برای نوازش تنش لحظه ها را می شمارند. باد زوزه می کشد و می تازد تا بیابد کسی را که دلتنگش است. او برای در آغوش کشیدن دلیل دلتنگی اش هر چه سر راهش باشد در هم می شکند... سرما را می آورد و گرما را می برد ، زمین را به آسمان می برد ، فقط وفقط برای دیدن روی دلبرش...
باد آنچنان هوای دنیا را بر سر و تن آدمیان می کوبد که انگار هیچ نسبتی با نسیم ندارد؛ خوشا به حال او که باد برای به پرواز درآوردنش این چنین دنیا را می آشوبد... .
ابر طوری آسمان را گرفته که انگار زمین تا کنون خورشیدی به خود ندیده، او منتظر است تا کسی بیرون بیاید... کسی که بی خیال ابر و دل تنگی اش به زیر سقفی پناه برده ، ابر منتظر است او بیاید تا ببارد. تا ببیند دلتنگی چه بر سر سپیدیش آورده تاببیند بغض چگونه چهره اش را سیاه کرده... .
ابر برای دیدار دوباره با دلیل بغض سنگینش خورشید را پوشانده ... آنقدر دلش گرفته و تنگ است که تاریکی و روشنی دنیا هیچ ارزشی برایش ندارد... .ابر امیدوار است دلیل باریدنش با دیدن سیل اشکهایش دیگر دلیلی بر باریدن کسی نشود... .
خوشا به حال ابر که بی خیال آدم ها چشمان کنجکاوشان می گرید... .
ماه رفته ... در آسمان نیست... نیست تا چراغ تاریکی شود ... نیست تا آمدن خورشید را مژده دهد... گمانم ماه از حرفی دلگیر است که نمی آید... یادش بخیر ... همین دیشب بود که در اوج آسمان دلبری می کرد، همین دیشب بود که کسی عاشقانه زیباییش را ستایش می کرد؛ شاید می خواهد نباشد تا بدانیم بدون این فانوس ، شب چقدر تاریک تر است... شاید خودش را نشان نمی دهد تا به بودنش عادت نکنیم.. شاید در آن سر دنیا کسی منتظرش بوده ... شاید ماه برای رهایی از دلتگی خویش ما را ین چنین دلتنگ دیدار مهتابش کرده...
عجیب است این روزگار ...
هر کس پی کاری است و بی خیال حال دیگری... .
این از آسمان که این چنین می نازد و فخر می فروشد ... آن از باد ... زمین هم که انگار دیگر تاب تحمل روح ادمیان را ندارد ... گاهی می لرزد و تن و کالبد را برای خود بر می دارد تا چهره ی در همش را کمی آباد کند و روح را به آسمان پس می دهد...
زمین با لرزه ی نا به جایش ، رو به آسمان فریاد می زند تن و کالبد را پذیرایم ، روح را خودت هوادار باش... .
آسمان هم هاج و واج فریاد می زند همان هایی را که فرستادم پسم بده ... این ها مرا نمی شناسند ... در آبی بی پایانم گم می شوند....
شگفتا به وجود ما انسان ها که آسمان و زمین را به هم ریخته ایم و آسوده نفس می زنیم ... .