نخود هر اش

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ ،
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺍﮔﻪ ﺗﺎ
3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ "
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ " :ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ
ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ "
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﺎ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ
ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ
ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ
ﻛﻨﻴﺪ " ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ
ﻧﮑﻨﯿﺪ ! ﺍﺻﻦ ﮐﻼ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ..
ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ؟ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪ :)))))
ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺕ

گربهه..!.!

ﯾﺎﺭﻭ ﻣﻴﺮﻩ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﻴﮕﻪ : ﺁﻗﺎﻱ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﺍﺯﻭﻥ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﻛﻨﻴﻢ ! ﺩﻛﺘﺮﻩ ﻣﻴﮕﻪ :ﺟﺎﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﻱ
ﻧﺪﺍﺭﻩ، )ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮ ﻗﻊ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻛﻪ ﺭﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺳﺨﺖ
ﻣﺸﻐﻮﻟﻨﺪ( ﻣﻴﮕﻪ : ﻣﺜﻼ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ، ﺑﺒﻴﻦ
ﻧﺮﻩ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ﭘﺸﺖ، ﻣﺎﺩﻫﻪ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ﺟﻠﻮ ﻭ… ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﻛﺎﺭ
ﺭﻭ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻴﺪﻩ . ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﻴﮕﺬﺭﻩ، ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻛﺘﺮﻩ ﺯﻧﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﺭﻭ
ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﮐﻪ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ، ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ . ﺍﺯﺵ ﻣﻲﭘﺮﺳﻪ: ﺍﻧﺸﺎﺍﻟﻠﻪ ﺑﻼ
ﺩﻭﺭﻩ، ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﺧﺎﻧﻢ؟ ! ﻣﻴﮕﻪ : ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﭘﺎﻳﻴﻦ !

نابینا و گیلاس


ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ : ﻣﮕﺮ ﺷﺮﻁ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺪ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ
ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ؟
ﺑﯿﻨﺎ : ﺁﺭﻩ
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻋُﺬﺭﯼ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ ؟
ﺑﯿﻨﺎ : ﺗﻮ ﻭﺍﻗﻌﺎ " ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ؟ !
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ : ﻣﺎﺩﺭﺯﺍﺩ !
ﺑﯿﻨﺎ : ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ؟!
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ : ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻌﺘﺮﺽ
ﻧﻤﯽ ﺷﯽ :دی

تفاوت را احساس  کنید

سه تا زن انگليسي، فرانسوي و ايراني با هم قرار ميگذارن که اعتصاب کنن و ديگه کارهاي خونه رو انجام ندهند تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يک هفته نتيجه کار رو به هم اعلام کنن. زن فرانسوي گفت: به شوهرم گفتم که من ديگه خسته شده ام، بنابر اين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه… خلاصه از اين جور کارها ديگه بريده ام. خودت يه فکري بکن، من که ديگه نيستم!
روز اول خبري نشد، روز بعدش هم همين طور. روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد در رختخواب. من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.زن انگليسي گفت: من هم مثل زن فرانسوي همون ها را گفتم و رفتم کنار. روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريد رو کاملا تهيه کرده بود، خونه رو تميز کرد و گفت کاري نداري عزيزم؟ منو بوسيد و رفت.
زن ايراني گفت: من هم مثل شما همون حرف ها رو به شوهرم گفتم. روز اول چيزي نديدم، روز دوم هم چيزي نديدم. روز سوم هم چيزي نديدم... شکر خدا روز چهارم يه کمي تونستم با چشم چپم ببينم!

زود قضاوت نکنید!!

معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانيت شقيقه هاش ميزد،توي چشمان سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس، دفترتو سياه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو مياري مدرسه ميخام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک جونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مريضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن... اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که از گلوش خون نياد...اونوقت ميشه واسه خواهرم شير خشک بخريم که شب تا صبح گريه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يک دفتر بخره که من دفتراي دادشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول ميدم مشقامو... معلم صندليش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشين سارا... کاسه اشک چشم معلم که روي گونه اش خالي شد... روي تخته سياه نوشت: زود قضاوت نکنيد 

داستان زیبای معنای دوست داشتن واقعی!


خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات...
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…

ادامه نوشته

چیزی نخورید

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»

داستان کوتاه عطر شکلات


سرگرمی,داستان کوتاه, داستان کوتاه عطر شکلات

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

داستان کوتاه چقدر به هم بدهکاریم؟


داستان,داستان کوتاه

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"

داستان زیبای قدر خانواده ات را بدان...


داستان,داستانک,داستان قدر خانواده ات را بدان,

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشمگفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

عشق واقعی


داستان عاشقانه زیبا

 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

داستان آموزنده “شمس و مولانا”


داستان آموزنده,داستان,داستانک

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

- پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد

مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

 

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف

پدر


پدر و پسر داشتن صحبت میکردن ، پدر دستشو میندازه دور گردن پسرش میگه من شیرم یا تو؟ پسر میگه من! پدر باز میپرسه پسرم من شیرم یا تو؟ پسره میگه من! پدر عصبانی میشه دستشو از رو شونه پسرش برمیداره میگه من شیرم یا تو؟ پسر میگه بابا تو شیری! پدر میگه چرا دفعه های قبل اینو نگفتی؟ پسر میگه چون دفعه های قبل دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه ولی حالا... به سلامتی هر چی پدره... 

برادران مهربان

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت(راد اس ام اس) و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

پند کشیش

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

محل دقیق ضربه !

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز

نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس
گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او
متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی
یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار
می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار

حریم دل

 در را ببند بگذار در بزنند ........بگذار بگویند مهمان نواز نیست . اینگونه هر کس حریم دلت را لمس نمیکند

خواسته هاي يك مادر


فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،
... صبور باش و درکم کن؛
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.

عدد ۱۳ چرا برای ما ایرانی ها نحس است؟

عدد 13 چرا برای ما ایرانی ها نحس است؟

عدد ۱۳ چرا برای ما ایرانی ها نحس است؟

آیا شما هم فکر میکنید که عدد ۱۳ نحسه ؟؟

اصلا چرا به عدد ۱۳ میگیم نحس ؟ این نحسی از کجا اومده ؟

دوست دارین تاریخچه عدد ۱۳ رو بدونین ؟؟

پس به ادامه مطلب مراجعه کنید…

مراسم سیزدهم ماه اول (سیزده بدر) چیست و ریشه در کجا دارد?
عدد۱۳، عددی مقدس برای “یهودیان”، “فراماسونها” و “شیطان پرستان” و عدد نحس برای ما “ایرانیان” که تاریخچه نحسی این عدد به سالها پیش یعنی دوره هخامنشیان و زمان خشایارشاه باز میگردد،
هنگامیکه کوروش بر بابل پیروز شد تمامی زندانیان و بردگان بابل را ازاد کرد که در میان انها ۳۰۰هزار یهودی بودند.

یهودیان اصرار به فرار به سرزمین مقدسشان کنعان را داشتند.

بزرگان آنها برخلاف انتظار همه دستور مهاجرت به ایران را که در آن زمان مهد پیشرفت و علم بود را دادند و پادشاه ایران به آنها اجازه سکونت با شرط رعایت قوانین ایران را داد.
آنها نیز در ظاهر قبول کردند و گروه گروه وارد مناطق مختلفی از ایران بخصوص منطقه فارس (ایران کنونی) شدند بیشتر آنها پس از ورود به ایران سعی در مخفی کردن دین خود کردند و در ایران بتدریج مشغول کارهای خلاف از جمله رمالی، فحشا، دزدی و نفوذ به حکومت را کردند، سالها پس از کوروش در زمان خشایار مردخای که یک یهودی “مارانوس” (مخفی کننده دین) و از جمله اصلی ترین عوامل حمله به یونان نیز بود به سمت مشاور خشایارشاه رسید این فرد ترتیبی میدهد تا از اقسا نقاط ایران دختری برای همسری خشایارشاه بیابند و سپس با کمک دیگر عناصر نفوذی یهودی دختر برادر خود به نام “هاداسا” را با نام ” استر” می آورد و در میان دیگر دختران او را برای شاه برمیگزیند.

پس از مدتی هامان وزیر لایق ایرانی که متوجه رفت آمدهای مشکوک استر ومردخای ( مشاور خشایار شاه) شده بود در این باره تحقیق میکند و متوجه قضیه یهودی بودن و توطئه آنها برای گرفتن حکومت میشود و طی جلسه ای با خشایارشاه او را از خلاف کاریها و خطر و توطئه یهودیان آگاه میکند و از شاه دستور اخراج آنها را میگیرد اما قضیه توسط خود شاه در حضوراستر مطرح میشود و استر که خود یک یهودی مارانوس بود واقعه را برای عموی خود مردخای شرح میدهد مردخای نیز طی جلسه ای با سران یهودی مشورت میکند و طرح قتل هامان وزیر لایق هخامنشی را میریزند و برای اجرای نقشه شوم خود در شب ۱۲ فروردین طی یک میهمانی در حالی که به شاه مشروب داده و او را از هوشیاری خارج کرده بودند حکم قتل هامان را از او میگیرند و فردای آن روز با استفاده از سپاه شاه و فرماندهان مارانوس، هامان و تمامی مقامات و قبایل وفادار به او را در خانه های خود میکشند و طبق نوشته های کتابهای خودشان ۱۵ قبیله ایران را نابود و ۷۷هزار ایرانی را قتل عام کردند،

از آن پس یهودیان روز ۱۳ ماه اول را “عید پوریم” که از بزرگترین اعیاد آنهاست ،

آنها این روز را از سرنوشت ساز ترین روزهای تاریخ خود میدانند واز به عنوان عددی مقدس یاد میکنند، پس از آن قتل عام ایرانیان، برای جلوگیری از افشای حقیقت آن روز را روز نابودی دشمنان شاه نامیدند و به ۱۲۷ ایالت که تحت حکومت ایران بود دستور جشن گرفتن دادند در روزی که ایرانیان را سر بریدند و این بود گوشه ای از کینه یهود از ایرانیان..
هنوز هم پس از گذشت سالها در این ایام مراسم “هامان سوزان” یا شاید بهتر باشد بگیم ایرانی سوزان را با شکوهی هرچه تمام تر برگزار میکنند. وعروسک هامان (وزیر خشایار شاه) را با کینه تمام گردن زده به آتش میکشند و همدان را که مقبره استر و مردخای آنجاست را به عنوان مقدس ترین شهر پس از “اورشلیم” میدانند و به طبع برای آن تلاش خواهند کرد.
از اون سال به بعد مردم از ترس اینکه دوباره تو خونه هاشون کشته نشن صبح ۱۳ فروردین از خونه هاشون میرن بیرون.
۱۳فروردین روز رقصو اواز نیست. روز عذاست.

اشتباه

 خودکار میخری500 تومن


ولی


لاک غلط گیر میخری 2000 تومن،


تو این زندگی حتی روی کاغذ هم اشتباه کنی


برات گرون تموم میشه؛


پس

دقت کن...

اهمیت

مطمئن باش وقتی ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻣﻬﻢ ﺑﺎشی ﺍﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﺍﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻗﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎﻓﺘـــــــ... ﻧـــﻩ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻱ برای فرار و ﻧــــﻩ ﺩﺭﻭغی برای توجیح .

سفره عقد

سر سفره عقد هرکاری می کردن عروس "بله" نمیگفته
داماد یکم فکر می کنه یهو داد میزنه :
.
.
.
.
.
.
.
.

عــــــمـــو زنـــــــجـــــ ­ــــــیر بــــــاف ! :))
¦¦¦¦¦¦¦¦ LIKE ¦¦¦¦¦ LIKE ¦¦¦¦¦¦¦ LIKE ¦¦¦¦¦¦¦
¯¯¯¯\/\/¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ LIKE ¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯\/\/¯¯¯ LIKE ¯¯\/\/

بیش از حد

اگه دیدی یکی خیلی بیش از حد ازت تــــــعریف میکنه!!
جدی نگیر...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
احتمالاً در نهان با خودش دقیقاً بــرعــــکس فکر میکنه ...
تجربه شده اس هــــــــا ...!!!! :|

آهـــــــای پسرا

آهـــــــای پسرا
علم روانشناسی ثابت کرده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دخترا عاشق حرف زدن شما میشن
نه قیافتون
حالا به جای اینکه برین ابرو بردارین و بدنسازی برین و دماغ عروسکی عمل کنین
برین کلاس ادبیات حرف زدن یاد بگیرید..!!!

روزی

روزی گنجشک ها را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند ! این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند ! آن روزها مال باخته می شدی و این روزها ، دل باخته . . . !

تو هیچی نمی شی ، هیچی

حتما بخونید.......
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت


برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود

امتحان ریاضی ثلث اول :

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد

عروسک بافتنی


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد 
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام 

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

هیچوخت زود قضاوت نکن

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

حرف دلتو بزن

سری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!