هرچه خدا بخواهد...(حکایت ناب)

آرتور اش

قهرمان افسانه ای تنیس

هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت،

 با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.

طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی

 محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:

 "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

ادامه نوشته

مکر و عقل...

 

خرد تا به زنان می رسد ... نامش مکر می شود

و

مکر تا به مردان می رسد ... نام عقل می گیرد؟!!!

جواب دندان شکن(حکایت ناب)

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که

 ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به

 فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی

 که خوب تولستویرا فحش مالی کرد ،تولستوی

 کلاهش را  از سرش برداشت و ...محترمانه

 معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :

 مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد

 و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : 

شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید

 که به من مجال این کار را ندادید!!!

فردایت قشنگ نازنین ...

نگران فردایت نباش ،

خدای دیروز و امروزت ، فردا هم هست ؛

فردایت  قشنگ نازنین ...


 

بدون شرح...

صاحبانِ تاریخ...

صاحبانِ تاریخ، سازندگانِ آن اند،

نه کسانی که آن را از اجدادشان

به ارث می برند..

در آغوشـم کـ ِ می گیــری!!!!

در آغوشـم کـ ِ می گیــری 

آنقــَــَدر آرام می شوم
 

کـ ِ فـَـراموش می کنم
 

بـایـ ـد نفس بکشم ...


هر چه باختی مهم نیست ...

یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن؛

اگر خدا را یافتی، هر چه باختی مهم نیست ...

صدای گریه هایت را نمیشنویم.

ببخش که صدای گریه هایت را نمیشنویم ،

گوشمان از قیمت دلار و ماشین و ویلا پر شده...

وقتی‌ زمانش برسه...

وقتی‌ پرنده‌ای زنده است ، مورچه‌ها رو میخوره ؛

 وقتی‌ میمیره ، مورچه‌ها اون رو میخورن .

 زمانه و شرایط در هر موقعی میتونه تغییر کنه ! 

در زندگی‌ ، هیچ کسی‌ رو تحقیر نکنین یا آزار ندین .

 شاید امروز قدرتمند باشین ، اما یادتون باشه زمان از شما قدرتمندتره!

 یه درخت میلیون‌ها چوب کبریت رومی‌سازه،اما وقتی‌ زمانش برسه،

 فقط یه چوب کبریت برای سوزوندن میلیون‌ها درخت کافیه !

گرما بخشیدی...؟! یا سوزاندی...؟!!

تولد انسان روشن شدن کبریتی است

و

 مرگش خاموشی آن!

بنگر در این فاصله چه کردی؟!!

گرما بخشیدی...؟!

یا

 سوزاندی...؟!!

نه در پای علف های هرز ...!

دختر سیبی است؛

که باید از درخت سر بلندی چیده شود؛

نه در پای علف های هرز ...!

وعـده ی پــوچ

وعـده ی پــوچ


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

 

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. 
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!" 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...

زنـدگی خـروسی

زنـدگی خـروسی


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.

اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.


نویسنده: گابریل گارسیا مارکز


ذهن انسان در زمان های کوتاه و مکرر

آمارها نشان داده که ذهن انسان در زمان های کوتاه و مکرر بسیار متمرکزتر از زمان های طولانی عمل می کند

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته