نخود هر اش

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ ،
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺍﮔﻪ ﺗﺎ
3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ "
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ " :ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ
ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ "
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﺎ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ
ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ " : ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ
ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ
ﻛﻨﻴﺪ " ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ
ﻧﮑﻨﯿﺪ ! ﺍﺻﻦ ﮐﻼ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ..
ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ؟ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪ :)))))
ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺕ

تفاوت را احساس  کنید

سه تا زن انگليسي، فرانسوي و ايراني با هم قرار ميگذارن که اعتصاب کنن و ديگه کارهاي خونه رو انجام ندهند تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يک هفته نتيجه کار رو به هم اعلام کنن. زن فرانسوي گفت: به شوهرم گفتم که من ديگه خسته شده ام، بنابر اين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه… خلاصه از اين جور کارها ديگه بريده ام. خودت يه فکري بکن، من که ديگه نيستم!
روز اول خبري نشد، روز بعدش هم همين طور. روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد در رختخواب. من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.زن انگليسي گفت: من هم مثل زن فرانسوي همون ها را گفتم و رفتم کنار. روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريد رو کاملا تهيه کرده بود، خونه رو تميز کرد و گفت کاري نداري عزيزم؟ منو بوسيد و رفت.
زن ايراني گفت: من هم مثل شما همون حرف ها رو به شوهرم گفتم. روز اول چيزي نديدم، روز دوم هم چيزي نديدم. روز سوم هم چيزي نديدم... شکر خدا روز چهارم يه کمي تونستم با چشم چپم ببينم!

زود قضاوت نکنید!!

معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانيت شقيقه هاش ميزد،توي چشمان سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس، دفترتو سياه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو مياري مدرسه ميخام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک جونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مريضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن... اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که از گلوش خون نياد...اونوقت ميشه واسه خواهرم شير خشک بخريم که شب تا صبح گريه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يک دفتر بخره که من دفتراي دادشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول ميدم مشقامو... معلم صندليش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشين سارا... کاسه اشک چشم معلم که روي گونه اش خالي شد... روي تخته سياه نوشت: زود قضاوت نکنيد